آفتاب عزیزم
ساعت 1 عصر جایی کار داشتم که طرح بود و نمی شد ماشین برد ... ماشا ا... نصف این شهر هم تو طرحه
نور خورشید مستقیم تو مخم بود ... مانتو و مقنعه مشکیم هم مدام داد میزدنو خورشید و بیشتر جذب می کردند
یه دختر بچه از کنارم با یه بلوز دامن نخی رد شد
کلی بهش حسودی کردم و کلی به خودم تلقین کردم که اصلا گرمم نیستو چقدر این آفتاب عزیزمو دوست دارم
ای بابا ... مگه بهشت خدا هم زوری میشه
نور خورشید مستقیم تو مخم بود ... مانتو و مقنعه مشکیم هم مدام داد میزدنو خورشید و بیشتر جذب می کردند
یه دختر بچه از کنارم با یه بلوز دامن نخی رد شد
کلی بهش حسودی کردم و کلی به خودم تلقین کردم که اصلا گرمم نیستو چقدر این آفتاب عزیزمو دوست دارم
ای بابا ... مگه بهشت خدا هم زوری میشه
4 Comments:
At 10:19 AM, Anonymous said…
من با تو موافقم کاملا که هیچ چیزه خدا حتی بهشتشم زورکی نمیشه.... و اینکه نسله من و تو عجیب یادگرفتن این اقتابه عزیز رو تحمل کنن... و همیشه هم در بدترین موقعیتها به خودشون تلقینایه مثبت کنن... نه؟!!!
At 10:59 PM, Anonymous said…
باریک الله! دختر ملهد خودم...تبارک الله
At 4:22 AM, Anonymous said…
حالا سمانه جون کی گفته با این کارا آدم می ره بهشت؟!! ولی خوب منم اجباری بودنش رو دوست ندارم...
At 10:59 AM, Anonymous said…
dari meyay inja mitooni hamon damane nakhi ro beposhi
Post a Comment
<< Home